سال ۱۳۴۶، یک زندان قدیمی در جنوب به دلیل مجاورت با فرودگاهِ در حال توسعهٔ شهر در حال تخلیه است. سرگرد نعمت جاهد، رئیس زندان، به همراه مأمورانش در حال انتقال زندانیان به زندان جدید هستند و قرار است خود سرگرد به همراه افرادش تا عصر از زندان بروند. سرهنگ مدبر که مافوق جاهد است به نزد او در زندان میرود و میگوید که جاهد ترفیع گرفته و قرار است جانشین خود او شود. جاهد که از شنیدن این خبر خوشحال است در طی یک تماس تلفنی متوجه میشود که یکی از زندانیان به نام احمد سرخپوست همراه با دیگر زندانیان نبودهاست.
درباره این سایت